قطره دلش دريا مي خواست. خيلي وقت بود كه به خدا گفته بود. هر بار خدا مي گفت : "از قطره تا دريا راهيست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا شدن نيست" قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ايستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هربار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت. تا روزي كه خدا گفت : "امروز روز توست. روز دريا شدن" خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را. اما ... روزي قطره به خدا گفت : "از دريا بزرگتر، آري از دريا بزرگ تر هم هست؟" خدا گفت : "هست" قطره گفت : "پس من آن را مي خواهم. بزرگترين را. بي نهايت را" ღ☆ஜ***ღ☆ஜ خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : "اينجا بي نهايت است" آدم عاشق بود. دنبال كلمه اي مي گشت تا عشق را توي آن بريزد. اما هيچ كلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت. آدم همه ي عشقش را توي يك قطره ريخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتي كه قطره از چشم عاشق چكيد، خدا گفت : "حالا تو بي نهايتي، زيرا كه عكس من در اشك عاشق است"